به گزارش صفیر گیلان،من تعطیلات را به شفت و روستایم می امدم تازه چند هفتهی اول تعطیلات بود؛ وقتی برگشتم متوجه شدم مدعی هستند خط درشت من تقلبی است و میخواهند مرا از شاگرد اولی حذف کنند. فردا صبح به مدرسهی عنصری رفتم. هیات ژوری آنجا نشسته بود. من پیشنهاد کردم با گچ روی […]
به گزارش صفیر گیلان،من تعطیلات را به شفت و روستایم می امدم تازه چند هفتهی اول تعطیلات بود؛ وقتی برگشتم متوجه شدم مدعی هستند خط درشت من تقلبی است و میخواهند مرا از شاگرد اولی حذف کنند. فردا صبح به مدرسهی عنصری رفتم. هیات ژوری آنجا نشسته بود. من پیشنهاد کردم با گچ روی تابلو بنویسم. گفتند بنویس «توانا بود هر که دانا بود». گفتم اینکه ساده است، میخواهم بنویسم «عاشقان کشتگان معشوقاند، برنیاید ز کشتگان آواز». تا نصف شعر را که روی تابلو نوشتم، شبیری که ناظم مدرسهی عنصری و مدعی تقلب من بود، تشویقم کرد و من پذیرفته شدم.
به گزارش صفیر گیلان به نقل از ماهنامه جامعه ی پزشکی استان گیلان ،ریشهکنی بسیاری از بیماریها مثل جذام، آبله و… حاصل تلاش و البته برنامهریزی صحیح مدیرانی لایق و توانمند جون دکتر صالحی بوده است و البته و صد البته که بازتاب و قدردانی هم از سوی مسوولین صورت میگرفته است. امید که خواندن این خاطرات تلنگری باشد بر همهی ما، باشد که…
لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید. اهل کجا هستید و چند سال دارید؟
من در سال ۱۳۰۹ در یکی از روستاهای شفت به نام «دوبخشر» متولد شدم. روستایی بود جنگلی که راه عبور و مرور نداشت.
از خانواده بفرمایید. چند خواهر و برادر بودید؟
ما ۱۱ بچه از دو مادر بودیم چون وقتی مادرم فوت کرد، پدرم همسر دوم گرفت. اما ما فرزندان، با هم بسیار نزدیک و صمیمی هستیم. پدر من آدمی فوقالعاده باسوادی بود اما مکلا. خیلی تمایل داشت بچههای ده باسواد شوند؛ بههمین دلیل از طالقان روحانی میآورد که به بچهها درس دهد. ما در ده قرآن را کاملاً یاد گرفتیم بهطوری که ختم کردیم. تا حدودی هم املا و انشا یاد گرفتیم اما چون کافی نبود، در احمدسرگوراب آقایی به نام عیسی احمدینژاد به ما ریاضیات هم یاد داد. بهطوری که در حد کلاس سوم و چهارم ابتدایی درس خواندیم.
پس مدرسه نرفتید؟
مدرسه رفتن من داستان دارد! من در زندگی خیلی به دکتر شبان مدیون هستم. ایشان پسرخالهی من و پدرش از مالکین روستای شالماه شفت بود. او هر سال عید با اسب برای دیدار پدرش میآمد و سری هم به ما میزد. با پدرم خیلی رابطهی خوبی داشت و به هم احترام میگذاشتند. من حدود ۹ تا ۱۰ ساله بودم که یک روز که دکتر به منزل ما آمده بود، از من پرسید میل داری به رشت بیایی. همین حرف او در ذهنم نشست و از پدرم خواستم مرا به رشت بفرستد. پدر اوایل کمی مخالفت کرد اما من توانستم نظرش را جلب کنم. از اردیبهشت آمدم تا کمی با محیط آشنا شوم و مهرماه به مدرسه بروم. گرچه من تقریباً تا کلاس چهارم سواد داشتم اما چون مدرسه نرفته بودم، مدارس دولتی مرا ثبتنام نمیکرد. بنابراین اول مرا در مدرسهی قاآنی، پهلوی تکیهی مستوفی، ثبتنام کرد که من امتحان ورودی دادم و برای کلاس چهارم پذیرفته شدم. اما سواد کلاس چهارم را داشتم و همهی درسها برایم تکراری بود.
پس در مدرسهی خصوصی درس خواندید؟
بله؛ یک سال خواندم و سپس توانستم به مدرسهی دولتی دقیقی در چهلتن بروم. مدیر مدرسه آقای عباس توفیقی بود. مطب دکتر شبان هم ابتدای لاکانی بود. من چون از طرف دکتر شبان رفته بودم، بسیار مورد احترام واقع شدم. آن موقع به پزشکان احترام ویژهای میگذاشتند، شاید چون دکتر کم بود! بههرحال من در کلاس پنجم ثبتنام کردم. وقتی معلمم که به اسم ضرابی و خیلی هم بدخلق بود مرا دید، گفت شاگرد تنبلی را از مدرسهی قاآنی بلای جان ما کردهاند! در ابتدا او برای ما املا گفت. املای سختی بود ولی من ۵/۱۸ شدم و شاگرد اول آنها ۵/۱۳ گرفت و باعث تعجب او شد. همینطور در بقیهی درسها دید من از بقیه بهترم. اواسط سال به من گفت نهتنها تو امسال در مدرسه شاگرد اول میشوی که در استان اول میشوی و البته شدم. من عاشق درس خواندن بودم. بههرحال مدرسه را تا ششم تمام کردم. در کلاس ششم نقشهی ایران را کشیدم. آن موقع ۱۰ استان داشتیم و آخرین استانها اصفهان و یزد بود. خط درشت من هم خیلی خوب بود. نقشه را به ادارهی فرهنگ تحویل دادند. آن موقع رییس ادارهی فرهنگ آقای مشکاتی نام داشت که با دیدن نقشهی من، یک کتاب آیین نگارش با نوشتهای مبنی بر تشکر برای من فرستاد.
پس جایزه هم گرفتید!
بله؛ جالب است بدانید من با پایان مدرسه به شفت و روستایم برگشتم. در تعطیلات در ییلاق بودم که دکتر شبان خبر داد باید سریعاً برگردم. تازه چند هفتهی اول تعطیلات بود؛ وقتی برگشتم متوجه شدم مدعی هستند خط درشت من تقلبی است و میخواهند مرا از شاگرد اولی حذف کنند. فردا صبح به مدرسهی عنصری رفتم. هیات ژوری آنجا نشسته بود. من پیشنهاد کردم با گچ روی تابلو بنویسم. گفتند بنویس «توانا بود هر که دانا بود». گفتم اینکه ساده است، میخواهم بنویسم «عاشقان کشتگان معشوقاند، برنیاید ز کشتگان آواز». تا نصف شعر را که روی تابلو نوشتم، شبیری که ناظم مدرسهی عنصری و مدعی تقلب من بود، تشویقم کرد و من پذیرفته شدم. با توجه به اینکه در دبستان شاگرد اول شدم، بدون هزینه به دبیرستان شاهپور رفتم. آنجا ناظم ما مرحوم فرزام بود که بعدها مدیر شد.
از پزشکان رشت کسی در دبیرستان همدورهی شما نبود؟
خیر؛ کسی نبود.
کی دانشگاه قبول شدید؟
درست بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲٫ من ۳۱ مرداد با ترس از اینکه ما را بهعنوان تودهای دستگیر نکنند، در تبریز امتحان کنکور دادم.
چرا تبریز؟
هر سال امتحان در تهران تشریحی بود. آن سال برای اولین بار امتحان تستی برگزار شد که من آمادگی نداشتم. اما در تبریز نیمه تست و نیمه تشریحی بود که قبول شدم.
اساتید تبریز را بهیاد دارید؟
بله؛ دکتر کریم ممقانی متخصص داخلی و فارغالتحصیل از آلمان بود و چون من اهل مطالعه بودم، خیلی به من علاقه داشت. دکتر ستارزاده استاد بیماری ریوی (سل) بود که خیلی سخت میگرفت و از من مدام سوال میکرد و من جواب میدادم. بالاترین نمرهاش ۱۹ بود که من گرفتم. خیلیها تجدید میشدند. کسی میتوانست شاگرد زرنگ باشد که همه را بدون تجدید قبول شود. من جزو شش دانشجوی برتر دانشگاه بودم.
دورهی تحصیل چطور بود؟
دورهی ما پزشکی شش ساله بود. سال اول و دوم تشریح، فیزیولوژی و بافتشناسی و از سال سوم بیمارستان داشتیم. آسیبشناسی و داروشناسی را در سال چهارم و زنان و مامایی را در سال پنجم میخواندیم. در سال آخر دیدم همهچیز را بلدم، خواستم زودتر فارغالتحصیل شوم. اساتید قبول کردند که از من زودتر امتحان بگیرند و من دو ماه زودتر از بقیهی همکلاسهایم تمام کردم و درس دکتر ممقانی را هم با نمرهی ۱۹ که بالاترین نمره بود قبول شدم و نامهای گرفتم که درسم را تمام کردهام و میتوانم استخدام شوم.
ازدواج نکردید؟
چرا؛ خیلی زود! من زمان فارغالتحصیلی فرزند هم داشتم. همسرم دخترخالهی من بود؛ خواهر دکتر شبان و خانهدار. او در موفقیت من خیلی نقش داشت. من همیشه مرتب، تمیز و با کراوات بودم و همسرم اجازه نمیداد کوچکترین نگرانی در منزل حس کنم.
بعد از اتمام دانشگاه چه شد؟
برگشتم گیلان و در آذرماه ۳۸ استخدام سازمان بهداشت شدم. آن موقع درمان بهعهدهی وزارت بهداری بود. در خیابان کوشک تهران یک سازمان بهداشت هم داشتیم که وابسته به بهداری بود ولی کارهای بهداشتی را از ردیف بودجهی آمریکا انجام میداد. من جزو آخرین گروه پزشکانی بودم که جذب شدم. در بدو استخدام ۱۱۱۶ تومان حقوق داشتم در حالی که حقوق پزشکان بهداری حدود ۴۷۰ تومان بود.
دربارهی بودجهی امریکایی توضیح میفرمایید؟ همان اصل چهار بود؟
بله؛ هدف این برنامه اجرای بهداشت در ایران با برنامهریزی آمریکاییها بود و تمام بودجه را هم دولت امریکا میپرداخت.
در گیلان کجا مشغول شدید؟
بعد از استخدام بهمدت ۲ تا ۳ ماه کلاسهای فشرده و دورههایی در تهران گذراندم. سپس برگشتم رشت. در آن زمان شادروان دکتر میرمنصوری رییس مرکز مبارزه با بیماریهای آمیزشی گیلان بود که یک سال پیش از آن دکتر اقبال، نخستوزیر وقت، این مرکز را در رشت افتتاح کرده بود. من جانشین دکتر میرمنصوری شدم.
کجا بود؟
در پیرسرا، خانهی قبلی میرصالح مظفرزاده که دورهی چهاردهم وکیل رشت و اهل روستای آقاسیدشریف بود.
شما بیماران را ویزیت میکردید؟
وقتی من آمدم، با اینکه تمایل نداشتم، اما علاوه بر ویزیت، تمام کارهای اداری هم به من سپرده شد؛ حتی امضای اسناد و پرداخت حقوق کارکنان. اولین اقدام من تغییر محل درمانگاه بود. البته نه بههمین راحتی! مثلاً بودجهها مناسب نبود. بودجهی گیلان با استانی مثل سیستان و بلوچستان یکی بود، در حالی که هزینهی اجارهی ساختمان در گیلان خیلی بیشتر از سیستان بود. در خیابان امام خمینی، روبهروی ادارهی برق فعلی، ساختمانی دوطبقه اجاره کردم به مبلغ ۱۲۰۰ تومان. کمکم کارها پیشرفت کرد.
چه فعالیتهایی انجام دادید؟
یکی از اقدامات ما صدور کارت بهداشتی برای کسبه بود. باید از کارگر و کسبه آزمایش خون میکردیم. کار خیلی سختی بود چون واکنش منفی مردم را بههمراه داشت. شایعاتی پخش شده بود مبنی بر اینکه این گروه، خون مردم را میگیرند و به آمریکاییها میفروشند! بههمین دلیل من با حوصله کار را پیش بردم و تصمیم گرفتم کار از مسوولان شروع شود. در آن زمان دکتر حسن نویدی رییس بهداری آموزشگاهها بود و خیلی هم به من علاقه داشت. موضوع را با او مطرح کردم و گفتم میخواهم انجام تست را از مسوولان و مدیران شروع کنم تا به شایعات خاتمه دهم. یک روز به ادارهی فرهنگ که آن زمان در گوشهای از باغ سبزهمیدان واقع بود، رفتم و از مدیر کل و روسای فرهنگ شهرستانها خون گرفتم و به این ترتیب مردم آگاه شدند که این کار برای بهداشت و سلامت خودشان است.
چه آزمایشی میگرفتید؟
VDRL برای سیفیلیس. موارد مثبت برای درمان ارجاع میشد و افراد سالم کارت بهداشتی میگرفتند.
چه جالب! در کدام شهرها این برنامه را اجرا کردید؟
این برنامه در تمام استان انجام شد. نکتهی جالب اینکه آلودگی در انزلی از تمام استان بیشتر بود. این نکته از نظر اپیدمیولوژی نظر مرا جلب کرد بنابراین نزد شهردار رفتم و گفتم برای کشف علت میخواهم با چند نفر از افراد قدیمی شهر صحبت کنم. معلوم شد در زمان جنگ جهانی دوم وقتی سربازان روس و آوارگان لهستانی وارد شهر شدند، با توجه به وضع اقتصادی بد، خودفروشی و فحشا زیاد بود که باعث شد بیماری در این شهر از بقیهی شهرهای استان بیشتر باشد که گزارش هم شد.
این کار انعکاسی هم داشت؟
بله؛ از تهران استان مازندران را بررسی کردند، دیدند خبری نیست اما در گیلان از رودسر تا انزلی همهی کسبه کارت بهداشتی داشتند. سپس از ادارهی بهداشت به من زنگ زدند که از مرکز مبارزه با بیماریهای آمیزشی تهران آمدهاند با شما کار دارند. سه نفر به اسم دکتر تمدن، مهندس مرعشی و زنجانی آمده بودند و گفتند که تهران از عملکرد شما خیلی راضی است، میخواهیم به شما پیشنهاد کنیم به تهران بیایید و نماینده و مجری طرح در ایران شوید. من گفتم متاهل، مطبدار و مستاجر هستم و امکان مهاجرت به تهران را ندارم. گفتند پس هر تقاضایی داری بگو. در آن زمان ماشین کار من یک جیپ استیشن دو در بود که کمی هم فرسوده بود. گفتم من ماشین آمادهتری میخواهم. مهندس مرعشی گفت امروز یکشنبه است، سهشنبه ماشین شما حاضر است، فقط آدرس بده! عصر سهشنبه ساعت ۵ دیدم منشی مطب میگوید رانندهای از تهران ماشینی برای شما آورده است. دیدم بله! به رییس نقلیه، آقای گوهری، زنگ زدم و ماشین قبلی را دادم و این ماشین جدید را گرفتم.
چه تشویق خوبی!
بله؛ همین باعث شد خیلی بیشتر به کار علاقهمند شدم.
مطبتان کجا بود؟
آن موقع در سبزهمیدان در مکانی که فعلاً پارکینگ ایران است، سینما ایران بود که مطب من جنب آن بود. تا قبل از زلزله مطب من آنجا بود؛ بعد به مکان فعلی در خیابان بیستون نقل مکان کردم. من صبحها اداره بودم و عصرها مطب. مریض زیاد بود اما خیلیها رایگان بودند. میآمدند و پول نداشتند. آن موقع که پزشک کم بود و بیمارستان کم بود، برای مطبهای خصوصی هم کشیک میگذاشتند. حتی زمانی که معاون بهداری بودم هفتهای یک شب کشیک داشتم. یک شب برای ویزیت در منزلی رفتم که خیلی فقیر بود. کسی که مرا برده بود خواست به من پول بدهد ولی من نگرفتم.
چرا؟
من با خودم قرار گذاشته بودم که برای ویزیت در منزل پول نگیرم. معمولاً مریضهای خیلی فقیر که پول نداشتند مطب بیایند، تا آخرین وقت ممکن صبر میکردند و هر وقت که دیگر حالشان خیلی بد بود، خانواده از روی ناچاری او را به مطب میآورد یا شب برای ویزیت در منزل مراجعه میکردند. بههمین دلیل من معمولاً از آنها هیچ پولی نمیگرفتم. آن شب فردی که مرا برای ویزیت برده بود، مرا بوسید و از من تشکر کرد و خود را معرفی کرد گفت نادر ادیب سمیعی، وکیل لنگرود است و میتواند پول را بپردازد. بیمار گویا در منزل آقای وکیل کار میکرد. به او گفتم قرار من با خودم این است که حتی اگر توانایی پرداخت داشته باشید، نگیرم. ولی اگر شما میخواهید پول ویزیت را بدهید، آن را به کسی کمک کنید.
ویزیت چقدر بود؟
در مطب دو تومان و ویزیت در منزل ۵ تومان.
تا کی در سازمان بهداشت ماندید؟
در آن زمان شادروان دکتر محمدرضا حکیمزاده مدیر کل بهداری گیلان بود؛ همان کسی که با پایهگذاری آسایشگاه معلولین گیلان و آسایشگاه کهریزک تهران، خاطرات و یادگاریهای بزرگی از خود بهجا گذاشته است. وقتی دکتر قاسم صوفی که معاون بهداری بود، شهردار رشت شد، پست معاونت بهداری خالی شد و خیلیها دنبال این پست بودند. از جمله سام، استاندار وقت، تمایل داشت شادروان دکتر سرور ایزدی که متخصص ریه بود، معاون بشود اما دکتر حکیمزاده مرا انتخاب کرد.
خودتان تمایل داشتید به بهداری منتقل شوید؟
خیر؛ در همان زمان من برای گرفتن پذیرش تحصیلی، ریز نمرات خود را به آمریکا فرستاده بودم. آن موقع امتحان زبان و تافل نبود. ما مدارک و نمرات را میفرستادیم و اگر نمرات خوب بود ما را میپذیرفتند.
چه سالی بود؟
سال ۱۳۴۵، سال وبای التور. البته همسر من با آمریکا رفتن من خیلی موافق نبود. دکتر شبان، برادر همسرم خیلی سعی کرد همسرم را قانع کند اما نشد. بنابراین از یکسو عدم موافقت همسرم برای رفتن به آمریکا و از سوی دیگر اصرار دوستان مرا مجبور به پذیرفتن معاونت بهداری استان کرد.
کدام دوستان؟
آن موقع انجمن بهداری داشتیم. رییس انجمن که در امور بهداری استان حق امضا داشت، محمدرضا رفیع بود که یک شب ماه رمضان مرا با دکتر حکیمزاده و دکتر روشنضمیر مرحوم برای افطاری به منزلشان واقع در باغ صفا جنب کارخانهی پاترومسازی (لامپسازی بعدی) نزدیک باغ محتشم دعوت کرد. احساس کردم این دعوت بیدلیل نیست! بعد از افطار آقای رفیع سر صحبت را باز کرد و گفت تو مثل فرزند منی و من پیشکسوت شما هستم. دکتر حکیمزاده پیشنهادی داده که تو باید بهخاطر شهر و مردمش بپذیری. من درخواست ادامهی تحصیل در امریکا را گفتم ولی پاسخ شنیدم که الان وقت التور است، باید به ما کمک کنی! من به ایشان و دکتر روشنضمیر که قبلاً کفیل بهداری استان بود، خیلی احترام میگذاشتم بنابراین پذیرفتم معاون بهداری شوم. در آن زمان جوانان کمتر عهدهدار چنین کارهای سختی میشدند بنابراین همه منتظر بودند ببینند که آیا من به این جوانی از عهدهی مسوولیت استان برمیآیم یا خیر. ولی من معتقد بودم مدیریت فقط اکتسابی نیست، ذاتی هم هست و میتوانم. خدا گواه است زمانی که معاون بهداری بودم، خیال دکتر حکیمزاده از هر جهت جمع بود. من اسناد را امضا میکردم و دستور استخدام میدادم. وقتی همکارانم زحمت مرا میدیدند همه با من همکاری میکردند. از جمله زندهیاد سیدعبدالهل علوی، پدر دکتر علوی فوق تخصص ریه، رییس حسابداری ما بود. او با سواد ششم ابتدایی در تهران امتحان داد و در حسابداری اول شد و خیلی با من همکاری میکرد.
با آن سابقه در بهداشت، چه خدماتی در بهداری انجام دادید؟
مهمترین کارهای من در معاونت بهداری مبارزه با بیماریهای واگیر بود. یک بار خبر رسید در سیستان و بلوچستان و خراسان وبای التور شایع شده است. از آنجا که امامزاده ابراهیم یکی از اماکن تفریحی و زیارتی پرتردد بود، توجهم به آنجا جلب شد. آن منطقه دو چشمهی پرآب، یکی بالای کوه به نام «چهل چشمه» و دیگری در پایین به نام «سنگ چشمه» داشت که تصمیم گرفتم چشمهی بالا را منبعسازی و لولهکشی کنم. برای انجام اینکار باید یک مبلغ پیشپرداخت به نام «سهم خودیاری» از طریق ساکنان روستا پرداخت میشد تا ادارهی مهندسی بهداشت اقدام کند. دیدم مردم روستا توان پرداخت سهم مشارکت را ندارند، بهناچار شخصاً مبلغ ۸۰۰۰ تومان از حقوق خود را پرداخت کردم تا ادارهی مهندسی بهداشت شروع به کار کند. در آن زمان یک منبعساز ماهر ملایری در شهرستان رودسر برای بهداری کار میکرد. از دکتر طلوعی، رییس بهداری رودسر، خواستم که چون این لولهکشی فوریت دارد، منبعساز را بفرستد. کار منبع و لولهکشی همزمان انجام شد، بهطوری که امامزاده ابراهیم پیش از شیوع وبا آب بهداشتی داشت. در نتیجه هنگام شیوع التور بین اینهمه مسافر، یک مورد التور در امامزاده ابراهیم مشاهده نشد. یک روز صبح هم مدیر کل وقت از اتاقش به من تلفن کرد که بیا پیش من. همینکه وارد شدم دیدم خیلی گرفته روی صندلی گردان چپ و راست میشود. گفت: «یک مورد آبله از وزارتخانه گزارش شده است. میگویند تو که همکاران بومی داری، چرا از وجود آنها استفاده نمیکنی.» بعد رو کرد به من که از وزارتخانه دستور دادهاند از وجود تو استفاده کنم.
شما چه کردید؟
من بلافاصله استان را به چهار منطقه تقسیم کردم: خطهی بندرانزلی و آستارا را دادم به دکتر تقوی، خطهی لاهیجان به چابکسر را به دکتر محمدپور، خطهی رودبار و لوشان را دکتر بازقلعهای و خطهی فومن و صومعهسرا را که جادهی خاکی داشت خودم برداشتم. با اینکه فصل نشا بود و وقت مناسبی نبود، حتی داخل مزارع واکسیناسیون انجام دادیم و تقریباً یک ماه طول کشید و آبله مهار شد. گرفتن زمین آموزشگاه پرستاری از شادروان سالار مشکات هم یکی دیگر از کارهای من بود.
لطفاً تعریف کنید.
آموزشگاه پرستاری اول در بادیالهک بود و خیلی بزرگ نبود. روزی آقای سالار مشکات، از مالکان رشت، نزد من آمد و گفت من در قسمت شرقی شهر زمینی حدود ۵۰۰ متر مربع به آموزش و پرورش اهدا کردهام، میخواهم برای درمانگاه به بهداری هم زمینی را هدیه کنم. به او گفتم من از شما تشکر میکنم ولی اجازه بدهید آموزشگاه پرستاری را گسترش دهیم. ما با این کار سالی ۳۰ پرستار تربیت میکنیم ولی برای سه سال تحصیل و ۹۰ دانشجو، حدود یک هکتار زمین میخواهیم چون باید زمین ورزش و غذاخوری و کلاس درس و… داشته باشد. اینکار ارزش زمینهای مجاور را هم بالا میبرد. ایشان توضیحات مرا پذیرفت اما دربارهی میزان زمین اهدایی به توافق نرسیدیم.
همان سالار مشکاتی که باغ ناحیهی چمارسرا به نام اوست؟
بله؛ البته باغ سالار در واقع متعلق به همسرش بود که بخشی را به او واگذار کرد و بخشی هم بعد از انقلاب مصادره شد که البته گویا ورثهاش موفق شدند پس بگیرند.
خلاصه زمین را گرفتید؟
بله؛ روزی در سالن فرودگاه فعلی به مجلس تودیع رییس ادارهی برق منطقهای دعوت شده بودم که خوشبختانه سالار مشکات و استاندار هم حضور داشتند. به استاندار گفتم من زمینی برای آموزشگاه پرستاری دیده و پسندیدهام و حدود زمین و پلاک ثبتی آن نیز مشخص است. استاندار، آقای جزایری که بعد از سام آمده بود، بسیار خوشصحبت بود. حتی مرحوم حسام واعظ میگفت همهجا از خوشصحبتی من حرف میزنند، من پیش جزایری کم میآورم. خلاصه موضوع را که با استاندار در میان گذاشتم، ایشان فکری کرد و بعد در جمع گفت: «دکتر صالحی برنامهی خوبی برای ساختن مدرسهی پرستاری دارد و شنیدهام آقای سالار مشکات هم قصد اهدا دارد. البته زمین باید یک هکتار باشد!» سالار هم در جمع پذیرفت و فردایش سند زمین را به نام بهداری زد.
خلاصه کجا زمین گرفتید؟ ساختید؟
همین دانشکدهی پرستاری حمیدیان است که مدتی هم دانشکدهی پزشکی بود. ۱۰ هزار و ۲۰۰ متر مربع است. وقتی مدیر کل بهداری آقای غفارپور بود، درخواست دادم زمین را محصور کنیم. در آن زمان ۳۰۰ هزار تومان حواله گرفتیم تا آن را محصور کردیم. چند سال بعد هم ۱۰ میلیون هزینه گرفتیم و ساختمان اولیه را ساختیم.
من خودم دو سال اول پزشکی را آنجا خواندم، بعد منتقل شدیم به ساختمان فعلی دانشکدهی پزشکی. در سایر نقاط استان چطور؟ چیز دیگری راهاندازی نکردید؟
البته که کردم! در شفت سازمان شاهنشاهی و شیر و خورشید هر دو دارای درمانگاه بودند و خیلی هم با هم رقابت داشتند. ادارهی بهداری میگفت با وجود این دو درمانگاه، شفت دیگر درمانگاه نمیخواهد اما پزشکی قانونی فقط میتوانست در درمانگاه بهداری پزشک داشته باشد و ویزیت مربوط به شکایات را انجام و گواهی دهد. بههمین دلیل نیاز به درمانگاه بود. برای همین روزی به شفت رفتم و زمین همین درمانگاه فعلی را از فردی به نام آقای فصیحی خریدم. یک هکتار زمین متری ۳۰ تومان! زمین را محصور کردم و ساخت بهداری را شروع کردیم که البته افتتاح آن به عمر کاری من نرسید و مدیر کل بعدی آن را تکمیل کرد. روزی در شفت در حال دیدن از عملیات ساختمانی همین درمانگاه بودم، دیدم یک خانم زائوی بدحال در گوشهی خیابان نشسته و همسرش هم گریان است، چون ماشینی هم نبود تا آنها را به رشت ببرد. بیمار تالش اهل روستای سیامزگی بود. من به زبان محلی تالشی هم مسلط هستم. خلاصه، پیاده شدم و به راننده دستور دادم که او را به رشت ببرد. نامهای نوشتم و او را به زایشگاه فرستادم و خودم هم دیرتر سوار ماشینی شدم و برگشتم. در آن زمان من در بیمارستانها دوستان زیادی داشتم و معمولاً بیماران ارجاعی مرا سریع پذیرش میکردند.
در واقع پزشکی و خدمات اداری و روابط انسانی همیشه با هم و جدانشدنی بود.
بله؛ اتفاقا خیلی وقتها همین مساله سبب پیشبرد کار اداری هم میشد.
چطور؟
مثلاً وقتی به دستور وزارت بهداری قرار به راهاندازی خانهی بهداشت شد، تصمیم گرفتیم خانههای روستایی مناسب پیدا کنیم و شروع به کار کنیم تا بعداً بودجه فراهم شود. من با یک لندرور در گشت رودخان بهدنبال خانهای برای درمانگاه بودم. خیلی گشتم تا خانهی دوطبقهی نسبتاً مناسبی پیدا کردم. با معتمدین محل که مشورت کردم، گفتند صاحب آن خانه با تو همکاری نمیکند. اما من گفتم میروم تا توجیهش کنم که خانه برای روستایشان لازم است؛ اگر هم مخالفت کرد، مشکلی نیست. بهمحض اینکه وارد خانه شدم، صاحبخانه بهسمت من آمد و اصرار که دست مرا ببوسد. من گفتم که تو را بهخاطر نمیآورم. او گفت: «روزی همسر باردار من در حال مرگ بود. به من گفتند اگر میخواهی فرزندت سالم باشد پیش دکتر صالحی برو. من به مطب شما آمدم و با اینکه خیلی شلوغ بود، شما همسر مرا ویزیت کردید و به زایشگاه نامه دادید که در صورت زایمان سخت سزارین کنند و زن و بچهی من نجات پیدا کردند.» وقتی درخواستم را مطرح کردم، پذیرفت و گفت همهی ساختمان مال شما. البته من گفتم طبقهی بالا مال خودتان و طبقهی پایین را برای راهاندازی مرکز بهداشت مرتب میکنیم تا بعداً بودجه بیاید و بتوانیم مستقل شویم.
چه اقداماتی برای راهاندازی مرکز بهداشت نیاز بود؟
ما باید در و دیوار را با چوب نراد روکش میکردیم، یک دستشویی و توالت بهداشتی میساختیم، چاه را لولهکشی میکردیم و پمپ آب نصب میکردیم. بعد هم که بودجه میرسید و مستقل میشدیم، همهی تشکیلات را به صاحبخانه میدادیم! خیلی از روستاییان بهدلیل این شرایط خوب موافقت میکردند.
ولی شما را بیشتر بهخاطر کارهایتان در مبارزه با بیماری جذام میشناسند…
روزی در دفتر معاونت نشسته بودم که دکتر ولیالهم آصفی، مدیر عامل سازمان مبارزه با جذام تهران، با ابلاغی از دکتر سامی، وزیر بهداری دولت موقت بعد از انقلاب، نزد من آمد و گفت برای دیدن درمانگاه جذامیان رشت آمدهام که جای بسیار نامناسبی است و اوضاع درمان جذام هم در گیلان خوب نیست. دنبال یک مدیر میگردم و از هر که میپرسم، همه میگویند دکتر صالحی میتواند کمک کند. مدیر عامل و خانهی جدیدی میخواهم.
سازمان مبارزه با جذام زیر نظر بهداری اداره میشد؟
خیر؛ مستقل بود. دکتر آصفی هم متخصص بیماری عفونی بود و بهویژه در جذام تبحر خاصی داشت. او حتی در فرانسه کرسی تدریس داشت.
درمانگاه جذام کجا بود؟
در حاجیآباد، پشت مطب مرحوم دکتر تائب بود. البته خانهای بود کاملاً بیراهه تا در دید مردم نباشد و مردم با دیدن بیماران جذامی نترسند. بههرحال به دکتر گفتم اجازه بدهید من با چند نفر از دوستان مشاوره کنم و به شما خبر بدهم. از همکاران به دکتر عظیمی گفتم که پزشک درمانگاه و همسرش ماما بود و سرهنگ دکتر کیافر که ارتشی بازنشسته بود. این دو نفر هیچکدام نپذیرفتند چون اسم جذام همه را فراری میداد! من هم کسی را پیدا نکردم اما دکتر آصفی دستبردار نبود. مدام به من سر میزد و میگفت تهران همه گفتهاند شما دنبال پست و مقام نیستی و مدیریتت خوب است، میخواهم این ادارهی ما را هم سر و سامان دهی؛ با پست فعلیات هم همطراز است. خلاصه، من قبول کردم اما نمیدانستم جواب آقای احسانبخش، نمایندهی امام و امام جمعهی رشت، را چه بدهم. چون در همان زمان مدیر عامل بهداری، دکتر غفارپور، تازه رفته بود و بهجای او دکتر معاونیان از سیستان و بلوچستان آمده بود و شادروان احسانبخش معتقد بود به کمک من در بهداری نیاز است. از طرفی او خیلی علاقهمند بود جذام در گیلان ریشهکن شود. بنابراین من بعد از پدیرفتن این کار، به او گفتم که کسی به بخش جذام علاقه ندارد و من برای خدمت به شهر قبول کردهام که از بهداری به سازمان درمان جذام منتقل شوم. حتی هنوز نامهی من هست که من با میل و رغبت خودم مِیروم تا به عدهای آدم مفلوک و محروم و منزوی کمک کنم.
کی بود؟
همان زمستان ۵۷!
پس رسیدیم به فعالیتهای شما در درمان جذام استان…
اولین کارم این بود که ساختمان مناسبی تهیه کنم. با کمک شادروان احسانبخش از درآمد بقعهی «دانای علی» همانجا یک ساختمان قدیمی گرفتیم.
همان که مدتی درمانگاه مثلثی بود؟
بله؛ در ابتدا فقط یک ساختمان قدیمی در پشت محوطه بود، بقیه را در زمان مدیریت من ساختند و تکمیل کردند. هزینهی تجهیزات را هم از دانای علی گرفتیم. البته چون وزیر عوض شده بود، دکتر آصفی هم رفت و یک مدیر جوان بهجای او آمد. بالاخره ساختمان را درست کردیم و در اردیبهشت ۵۸ افتتاح شد. در اوایل مثل نانوایی ماه رمضان شلوغ بود! چون جذام یک مسالهی بهداشتی جدی بود. ما ۵ بهداشتیار در لاهیجان، لنگرود، انزلی، رودسر و رشت داشتیم که در واقع بیماریاب بودند. در موارد مشکوک بیماران را برای تشخیص قطعی میآوردند و از ترشحات بینی یا از لالهی گوش نمونه برمیداشتیم؛ اگر میکروب جذام را نشان میداد باید درمان میشدند.
پزشک دیگری با شما نبود؟
کمکم با مشهور شدن مرکز ما، دکتر طباطبایی از نوشهر، یک پزشک هندی و دکتر نجفآبادی آمدند. کمی بعدتر هم متخصصان پوست مثل دکتر اشکوری به تیم درمان اضافه شدند. البته کمکم مرکز ما مرکز آموزشی هم شد و دانشجویان پزشکی دانشگاه گیلان در دورهی پوست هفتهای یک روز میآمدند بیماران را ببینند.
خدمات درمانی و دارو رایگان بود؟
بله؛ همه رایگان بود. دارو از تهران میآمد و ما توزیع میکردیم.
حتماً فعالیتهای شما بازتابهای مثبتی هم داشت؟
بله؛ وقتی کار ما جا افتاد، انعکاس پیدا کرد به تهران که در رشت بیماریابی و درمان خوب است. کمکم در کنگرههای پزشکی از ما دعوت شد. از تالار ابنسینای دانشگاه تهران، بیمارستان فیروزگر و تبریز دعوتنامه داشتیم. در همهی اینها شرکت میکردیم و گزارش میدادیم. در سال ۷۱-۷۰ در کنگرهی تبریز بیشتر استادان پوست ایران و نیز استادان بهنام خارجی حضور داشتند، رییس بخش درمان جذام سازمان جهانی بهداشت هم که هندی و مسلمان بود در جلسه حضور داشت. من در آنجا مقاله داشتم. در ابتدا درمان جذام، تکدارویی بود. داپسون میدادیم که به آن دیزولون میگفتیم و بیمار باید تا آخر عمر هفتهای یک عدد میخورد که علایم بهبود پیدا میکرد ولی معالجهی قطعی نداشت. بعد به دستور سازمان جهانی بهداشت، درمان سه دارویی شد و دوساله که این درمان قطعی بود. در کنگرهی تبریز من مقالهای دربارهی مقایسهی درمان تکدارویی و سه دارویی و مدت زمان درمان ارایه کردم و با مدارک نشان دادم که درمان سه دارویی در دو سال جواب نمیدهد و مواردی هست که هنوز تست مثبت است و نیاز به سه سال درمان دارد و شاید موارد ایران مقاومتر است. در آن سمینار از متخصصان پوست رشت دکتر گلچای و دکتر اشکوری هم حضور داشتند که حرف مرا تایید کردند. همانجا از من دعوت شد که بروم خارج از کشور و روی آن تحقیق کنم که البته نشد.
الان که در گیلان کلاً جذام ریشهکن شده است، دیگر؟
بله؛ خوشبختانه. ما خیلی بیمار داشتیم که درمان شدند. گاهی سالها بیماران را بهعنوان بیماریهای پوستی مختلف درمان میشدند و جواب نمیگرفتند، آنگاه تازه تشخیص جذام داده و به ما ارجاع میشد. مبارزه با جذام شامل دو قسمت است: اول درمان و دوم خدمات رفاهی. چون بیماری برخی از افراد جذامی مسری است، چنین بیماری حتی وقتی تحت درمان است حداقل تا ۶ ماه نباید کار بکند، بنابراین خرج زندگی و خانوادهی او باید تامین شود. اینجا بحث مستمری پیش میآید که برای همین ما «انجمن حمایت از جذامیان» راه انداختیم و با کمک دوستان از افراد خیّر پول جمع میکردیم و این کمکها تا امروز هم برای آسیبدیدگان از جذام ادامه دارد. مواردی بود که فرد جذامی بهعلت نقص عضو از کار افتاده میشد و ما به او مستمری میپرداختیم و حتی پول جهیزیه یا خرج دانشگاه آزاد فرزندانشان را هم پرداخت میکردیم.
دربارهی این انجمن توضیح بیشتری میفرمایید؟
در انجمن حمایت از جذامیان که من به کمک تنی چند از دوستان و خیرین غیرپزشک آن را تاسیس کردیم، از اول من مدیر عامل بودم چون مدیر عامل باید پزشک باشد. مرحوم چینیچیان و مرحوم حاج رضا عظیمزاده هم عضو بودند. در حال حاضر آقای معاف و حاج کریمی از اعضای ما هستند و حاج ولیالله خدادادی رییس انجمن است. ما بارها برای جذامیان از جاهای مختلف مثل کارخانهها پول جمع میکردیم و حتی در ماه رمضان در مساجد از مسجد آقای احسانبخش شروع میکردیم. بعضی جاها هم با ما برخورد خوبی نمیکردند. خدا به سازمان بهزیستی توفیق بدهد که در اواخر کمکهای خوبی به ما کرد و خیلی کار ما راه افتاد. من در زمان زلزلهی سال ۶۹ از استانداری یک ماشین وانت نیسان به اقساط گرفتم و بعدها آن را فروختیم و به سرمایهی انجمن اضافه کردیم.
بیشترین محل شیوع جذام کجا بود؟
سوال بسیار خوبی است. بیشترین مکان رودسر بود و اشکورات. حتی تحقیق کرده بودیم که دختری پس از ازدواج از یک روستا به روستای دیگری مهاجرت کرده و عدهی زیادی را در روستای جدیدش آلوده کرده بود. بعد از آنجا خلخال، هشتپر (تالش) و رودبار هم منطقهی آلودهای بود. رشت هم مهاجر داشت و آلوده بود.
در آن مرکز جز بیماران جذامی، بیمار دیگری نمیدیدید؟
بعدها اسم آنجا به «مرکز بررسی بیماریهای پوستی گیلان» تغییر یافت که بیماران پوستی هم مراجعه میکردند و چند متخصص پوست هم به ما اضافه شدند.
خوب آقای دکتر، با اینهمه شور و اشتیاق خدمت، فعالیت صنفی نداشتید؟
سه دورهی اول عضو هیات مدیرهی نظام پزشکی رشت بودم. (میگردد تا شمارهی ۱۱۲ «پزشکان گیل» و مقالهی «نظام پزشکی رشت، از آغاز تا امروز» دکتر جوزی را پیدا کند که پیدا نمیشود! پس از حافظه ادامه دهد…) بعد از اعتصاب نظام پزشکی که نظام پزشکی را منحل کردند و دوباره با مدیریت انتصابی دکتر جوافشانی را آوردند و بعد مرحوم دکتر یزدانی آمد، از آن زمان به بعد من فقط رایدهنده بودم چون به نظام پزشکی معتقد بوده و هستم.
ارزیابی شما از کارکرد نظام پزشکی فعلی چیست؟
راضی هستم، مخصوصاً از انجمن پزشکان عمومی. این انجمن از حق پزشکان عمومی دفاع میکند.
شما هنوز در مطب مریض میبینید؟
بله؛ هر روز صبح و عصر هم مطب هستم.
فرزندان شما پزشک نشدند؟
دختر سوم من دکتر پروین صالحی، پزشک متخصص اطفال و بازنشستهی بیمارستان ۱۷ شهریور است.
بله؛ استاد بخش نوزادان ما بودند. از بقیهی فرزندانتان هم بفرمایید.
من ۴ فرزند دارم که دختر بزرگم در انگلیس در رشتهی علوم تربیتی دکترا گرفت و همانجا استخدام شد و فرزندش هم پزشک است. دختر دومم لیسانس شیمی و دبیر دبیرستانهای رشت است. پسر کوچکم هم فوق لیسانس دارد و در آلمان ساکن است.
همسرتان در قید حیات هستند؟
خیر؛ متاسفانه همسرم در سال ۷۴ فوت کرد و از آن پس دختر دومم در این ساختمان البته در یک طبقهی دیگر زندگی میکند.
کی بازنشسته شدید؟
من در همان سال ۷۴ بازنشسته شدم. هر چه از دستم رسید خدمت کردم، الان هم میکنم اما با توجه به خدمات گذشته، خدمات فعلیام ناچیز است. دیگر آن توان گذشته را ندارم.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
گرداورنده:دکتر رقیه حج فروش
Friday, 22 November , 2024