به گزارش صفیر گیلان،بهمن ماه ۱۳۹۱ فرصتی دست داد تا به همراه گروه دانش آموزان اعزامی به اردوی راهیان نور به استان زرخیز خوزستان و مناطق جنگی و سر شار از خاطره آن سفر نمایم . سرزمینی که همه چیز در خود دارد. مانده بودم که چه تعبیری از خوزستان داشته باشم. گرچه زیاد شنیده […]

به گزارش صفیر گیلان،بهمن ماه ۱۳۹۱ فرصتی دست داد تا به همراه گروه دانش آموزان اعزامی به اردوی راهیان نور به استان زرخیز خوزستان و مناطق جنگی و سر شار از خاطره آن سفر نمایم . سرزمینی که همه چیز در خود دارد. مانده بودم که چه تعبیری از خوزستان داشته باشم.

گرچه زیاد شنیده ایم واژه “خاک زرخیز” را . و به واقع هم چنین است. زر خیز است. دیده بودم عباراتی نظیر، خوزستان سرزمین آب و آفتاب و تاریخ، ببر مبازر ایران زمین،سرزمین دفاع و ایثار،سرزمین ایثار و شهادت ،اما عبارتی که به ذهن بنده رسید سرزمین آب و زمین بود.

همانطور که خداوند برای شکوه سرسبزی گیلان سنگ تمام گذاشته است . انگار خداوند زمین را آنجا جا گذاشته است. فرش زمین را آنجا گسترده است.تا چشم کار می کند زمین مسطح و جلگه یک دست دیده می شودو آب فراوان که از رودخانه های بزرگ منطقه جاری هستند. از کارون بزرگ تا کرخه و از دز تا کانالهای فرعی آن.
هویزه قربانگاه و اولین خاکریز شهدا- شلمچه خاکی که پس از گذشت سالها رنگ خون از آن پاک نشده و قطعه ای از آن (به فاصله کمتر از ۱۰۰ متر )که تعریف می کردند که با خون بیش از ۴۰ نفر از عزیزان و سرداران فومنی رنگین شده است.و دهلاویه قربانگاه شهید چمران و اروند کنار درست روبروی بندر فاو عراق که هنوز پس از سالها ،چه ها می شود لمس کرد آنجا ، وتابلوی ” نحن و صامدون “آن که درست روبروی بندر فاو عراق با صلابت ایستادگی ما را به رخ می کشد.
اما ماندنی ترین قسمت سفر جایی بود که سردار شهید مجید مرات به کمک من آمد.در شب آخر سفر در سالن داخل اردوگاه شهید آیت اللهی اهواز، تجمعی برگزار کردند و قرار شد که دانش آموزان دل نوشته های خود را بخوانند . به نوعی امتحان پس دادن بود.
بنده که باقدری تاخیر وارد سالن شدم چیزی که توجه مرا جلب نمود . ازدحام و شلوغی وسرو صدای زیاد و حتی بی احترامی تعداد زیادی از دانش آموزان حاضر در جلسه بود . تعداد ۲۵۰ نفر از دانش آموزا ن نوجوان و پر انرژی به زبان خودمانی شیطان،از دو شهرستان فومن و شفت که همه کاری می کردند الا گوش دادن . غیبت بعضی از همکاران در جلسه نیز علت مضاعف این شلوغی بود. نه قرائت نوشته های دانش آموزان شنونده ای داشت و نه صحبت های سردار و نه سخنرانی همکاری از شفت و نه تقاضاهای مکرر مجری برنامه . به فکر من رسید که اینجا را باید با هنر معلمی اداره کرد نه با لباس فرم نظامی و دستور ودرخواست. از آقای خاور دوست ،در خواست کردم که برای چند دقیقه صحبت ،از مجریان برنامه وقت بگیرد که بلافاصله از بلند گو اعلام شد .باید اعتراف کنم که پس از اختصاص وقت برای سخنرانی اینجانب، قدری دلهره به سراغم آمد. فکر کردم که چگونه باید جو سالن را در اختیار بگیرم. اگرنتوانم سالن را به آرامش برسانم خود را بازنده خواهم یافت و عمل خود را بی نتیجه . در واقع ریسک کرده بودم و در پی سنجش موقعیت در ذهن خود بودم که درست روبروی من آن طرف سالن تصویری از شهید والامقام مجید مرات که بر دیوار سالن نصب شده بود توجه مرا به خود جلب کرد. به راستی به کمک من آمد. مثل یک شکارچی که دستش خالی بود و حالا یک اسلحه خوب به دست آورده اسلحه خود را برای این شکار پیدا کردم . راحت شدم . خود را فاتح یافتم .پشت تریبون قرار گرفته و پس از بیان” بسم الله الرحمن الرحین”آن هم با قاطعیت ،توجه همه دانش آموزان را به آن تصویر جلب نمودم و از همه خواستم که به احترام سردار شهید شهر ما که امشب در این اردوگاه روح بزرگ او در کنار ماست سکوت کنند وبه یادی و خاطره ای از آن شهید گوش دهند. به دانش آموزان گفتم، سال ۱۳۶۴ زمانی که بنده یک سال کوچک تر از شما دانش آموزان سال دوم متوسطه بودم . برای انجام طرح کاد ،قرار بود روز های پنج شنبه هرهفته در مغازه الکتریکی ایشان در خیابان شهدا به کار مشغول شوم .برای ما دانش آموزان کم سن و سال کار کردن با جوانی چون او که هم کاربلد بود و هم با اخلاق ،بسیار جذاب و مورد توجه بود. این افتخار فقط یک هفته نصیب من شد. فقط یک هفته با ایشان بودم و هفته بعد دیدم مغازه ایشان بسته است . پس از پرس و جو متوجه شدم که به جبهه رفته است و ملاقات بعدی ایشان برایم مقدور نشد زیرا آنقدر در جبهه ماند تا به فیض شهادت نائل گردید. حالا پس از سالها در این سالن، در این سرزمین تفدیده و خون آلوده سرزمینی که رنج تجاوز دشمن و رشادت فرزندان ایران را دیده ،او دوباره با نورانیت خود یک جمع را مست کرد و این او بود که سخن گفت شهید مجید مرآت جو آن سالن شلوغ و پر هیاهو را در دست گرفت ،مدیریت کرد و به بنده امکان سخن گفتن داد.آری شهیدان زنده اند هنوز و تا سالها بعد چه ما زنده باشیم ،چه نباشیم آنان برای همیشه تاریخ زنده اند.
با این یادآوری و ذکر خاطره آن شهید همیشه زنده ،سالنی که تا چند دقیقه قبل پر از هیاهو و سرو صدا بود سر تا پا گوش شده بودند ، سراپا سکوت بودند و مشتاق شنیدن و این هنر او بود که با نوجوانان پر جنب و جوش مجلس ارتباط گرفته بود نه من کمترین، آنگاه ،مدت چند دقیقه از احساس خود از شلمچه گفتم و سرزمینی که در آنجا با دلهره در گوشه ای نوشتم ” شهدا ما هم سلام “آری با دلهره ، شاید که ما لایق شنیدن جواب سلام از طرف شهداء نباشیم. (علی علیزاده ازبری)