اختصاصی صفیر گیلان/زلیخا صفری ؛دیدار با یک مادر شهید در یک صبح آدینه از جمله دیدارهایی است که می تواند خستگی و ناملایمات و دشواریهای یک هفته کاری را از تن و جان ادمی به در کند. دیدار با خانواده معظم شهدا در عرصه کاریم همیشه از ماندگارترین و زیباترین دیدارهایم بوده و ساعتها […]

 

اختصاصی صفیر گیلان/زلیخا صفری ؛دیدار با یک مادر شهید در یک صبح آدینه از جمله دیدارهایی است که می تواند خستگی و ناملایمات و دشواریهای یک هفته کاری را از تن و جان ادمی به در کند.

دیدار با خانواده معظم شهدا در عرصه کاریم همیشه از ماندگارترین و زیباترین دیدارهایم بوده و ساعتها این دیدار ها در تن و جانم پر جوش و خروش بوده و توانسته تغییرات شگرفی را در زندگیم  و رفتار اجتماعی وصبر تحمل را در مقابل مشکلات داشته باشد.

دیدارهای که در آن ،طرف مقابلم به حدی بزرگ و صبور بوده که هرگز نتوانستم با قلم بی جان و کم رنگم انها را با بزرگی و وسعتشان به تحریر دراورم قلم از نوشتن و زبان از گفتن جانبازی و ایثارگری دلیر مردانی که در راه خدا و دفاع از حق علیه باطل ایستادگی کردند قاصر است، بزرگ‌مردانی که تا آخرین قطره خون پای حق و دفاع از میهن خویش ایستادند.

انچه می خوانید دیداری است با اخرین بازمانده از پدران و مادران آسمانی در یک روستای بسیار زیبا با جوانانی غیور که در اولین رصدم از این روستا دریافتم که جوانان این منظقه در دوران هشت سال دفاع مقدس بیشترین حضور را در جبهه ها داشتند و حتی از هر خانواده حداقل یک جوان در جنگ تحمیلی حضور داشت.

دیدار با مادر شهید علیرضا علیزاده از روستای سند پایین در شهرستان فومن مادری که آخرین بازمانده از پدران و مادران شهید این روستاست.

سرباز وظیفه‌ شهید علیرضا علیزاده‌ سندی‌ فرزند شادروان کربلایی سبزعلی‌ به‌ سال‌ ۱۳۴۳ در روستای‌ سند پایین‌ شهرستان فومن درخانواده‌ای‌ کشاورز به‌ دنیا آمد. دوران‌ مقطع‌ ابتدایی‌ را در زادگاهش‌ گذراند و پس‌ از آن‌ دوره‌راهنمایی‌ و سپس‌ مرحله‌ی‌ متوسطه‌ را در شهر فومن‌ به‌ پایان‌ برد و موفق‌ به‌ اخذ دیپلم‌ اقتصاداجتماعی‌ گردید.
پس‌ از دوران‌ تحصیل‌ به‌ خدمت‌ سربازی‌ رفت‌ و به‌ یگان‌ پدافند هوایی‌ اهواز پیوست‌ و از همانجا به‌جبهه‌ اعزام‌ شد.
او در جبهه‌ همانند دیگر رزمندگان‌ اسلام‌، به‌ دفاع‌ از خاک‌ ایران‌ پرداخت‌ و در این‌راه‌ رشادت‌ها از خود نشان‌ داد.
این‌ شهید حضوری‌ فعال‌ در میادین‌ نبرد داشت‌، تا اینکه‌ سرانجام‌ در تاریخ‌ بیست‌ و دوم‌ اسفند۱۳۶۴ بعلت‌ بمباران‌ هوایی‌ در منطقه‌ شادگان‌ مجروح‌ و بعد از انتقال‌ به‌ بیمارستان‌ سینای‌ اهواز براثر جراحات‌ زیاد به‌ جمجمه‌ به‌ خیل‌ کاروان‌ شهدا پیوست‌ و در نهایت‌ در گلزار شهدای‌ سندپایین‌، درجوار دیگر شهدای‌ محل‌ به‌ خاک‌ سپرده‌ شد.
روایتی از حضور در منزل شهید

بعد از پیاده شدن از ماشین اولین استقبال از ما را چنارهای فومن با قامت سر به فلک کشیده شان داشتند چنارانی با قدمت سالهای شهادت شهدای این منطقه ،چنارهایی ایستاده و سرافرازی که روزی پیکر شهیدانی چون علیرضا علیزاده با شور و شعور مردمی از زیر سایبان همین چنارها برای رفتن به دیار ابدی تشییع شدند.

بعد از گذر از چنارها در مسیر جاده قرار گرفتیم و در اولین حرکت از استقبال شورای روستا عازمه منزل شهید شدیم.

آفتاب زمستانی گرمابخش مسیر راهمان شد و نگاه کردن به تلاش مردم روستا در اولین ساعات یک روز آدینه به ما تلنگری زد که باید همیشه در مسیر کار و تلاش گام برداریم.

به منزل شهید رسیدیم و با زدن درب منزل صدای ما را دعوت به منزل کرد درب باز شد و با گفتن یا علی وارد منزل شدیم.

مادر در گوشه اتاق دستها را در زیر پتو برده بود به ارامی در کنارش نشستم و بعد از احوال پرسی خواستیم از شهیدش و خانواده اش  برایمان بیشتر بگویید.

البته برادر بزرگ شهید که در شهر رشت زندگی می کند و هفته ای چند بار نزد مادر و برادر دیگرش برای انجام کارها می اید  نیز در این گفتگو بسیار مادر را همراهی کرد.

مادر شهید در ابتدا> با اشاره توجه ما را به مردی که در گوشه اتاق نشسته بود و هیچ نمی گفت و فقط نگاه می کرد جلب نمود و گفت: پسرم ابولقاسم در اوایل جنگ  در جبهه مجروح شد.

مادر از اینکه هیچ درآمدی ندارد و فقط حقوق و مزایای بنیاد شهید را دارد  کمی نگران بود و می گفت: دارو و درمان پسرم بسیار بالا است و من خرجش را می دهم  و این در حالی است که مجروحیت پسرم ابولقاسم در هیچ جا ثبت شده نیست.

صغرا خانم محمدی گل افزانی گفت: علیرضای من تا دیپلم درس خواند علارغم اینکه در آن زمان امکانات بسیار اندک بود  و بعد از اینکه برادر بزرگش ابولقاسم مجروح شد شهیدم دیگر تاب نیاورد و گفت: باید حتما به جبهه برود.

مادر گفت: علیرضا بسیجی بود و در پایگاه سند پایین در اوایل جنگ  به عضویت برای کمک به مردم ثبت نام کرد.

مادر می گوید ؛شهیدم از فرزندان دیگرم که یک دختر و ۴ پسر هستند تک بود و مردم همه او را  در اخلاق و رفتار جدا از دیگر فرزندان می شناختند و در فامیل  تک بود..

ننه صغرا می گوید ؛اگر علیرضا بود من مشکلات را نمی فهمیدم اگر چه امروز همه ی فرزندانم خوبند و به من رسیدگی می کند ولی آن تک بود و مادر بارها این جمله را که اگر او بود من چیزی حالیم نمی شد را تکرار کرد.

شهیدم علارغم کار کردن کتابش همیشه در دستش بود.

مادر از دیدار فرمانده نیروی هوای جاسک که در آن زمان فرمانده پسر شهیدش بوده گفت: این فرمانده بعد از این همه سال همیشه به دیدارم می اید زیرا پسرم در پایگاه هوا نیروز جاسک اولین شهید بوده است .

ننه صغرا از شهید علیرضا می گوید و از مهربانیهایش که زمانی که من در مزرعه کار می کردم برایم غذا اماده می کرد و وقتی از جبهه می امد هرگز لباس خوب نمی پوشید که مبادا دوستانش ناراحت شوند زیرا همسرم  وضع خوبی داشت و علاف بود(برنج فروش) و برای پسرم از اینکه درس خوانده بود خیلی  مایه می گذاشت البته فرزندانم در آن زمان همه درس خواندند و همین پسر جانبازم که کنارم هست نیز دیپلم دارد.

مادر از تکیه دادن کتاب علیرضا به دیوار اتاق و پختن غذا روی چراغ خوراک پزی گفت:  شهیدم علارغم کار کردن کتابش همیشه در دستش بود.

مادرگفت: پسرم ابولقاسم امروز  در کنارم هست ولی او به علت مجروحیت چیزی را نمی فهمد و من برای نگهداریش مشکلات زیادی را تحمل می کنم و خدا را شکر می گویم و او هم پسرم و هم دخترم هست و من به این زندگی قانع هستم .

برادر شهید می گفت: همیشه برادرم در مسجد دعای کمیل را در شبهای جمعه برگزار و جوانان را جمع می کرد  و معلمی را خیلی دوست می داشت و من وقتی می گفتم معلمی حقوق و مزایایش کم است می گفت: به اعتقاد من در شغل معلمی هم درس می دهی و هم درس می آموزی ئ این خیلی عالی است.

محمدرسول علیزاده با یک خاطره از برادرش  به گفتگو با ما ادامه داد؛ وی گفت: برادرم بعد از دیپلم برای خودش وسایل بنایی خریده بود و وقتی هم که مرخصی می امد بنایی می کرد و زمانی که من خانه ام را در رشت می ساختم روزی سه کارگز اوردم تا سقف منزلم را کاه گل کنند بعد از یک رفت و برگشت به خانه دیدم کارگران لباس پوشیده و کار نکردند گفتم چرا کار نکردید گفت: این جوان گفته نمی خواهد و وقتی از علیرضا موضوع را پرسیدم گفت: خودم درست می کنم  تا هزینه های تو کمتر شود و این صحنه هرگز از یادم نمی رود.

برادر شهید گفت:برادرم اولین شهید هوانیروی  پادگان جاسک بود

محمد رسول علیزاده  برادر شهید علیرضا در ابتدا ازبرادرش ابولقاسم که   در کنار مادرش نشسته بود گفت : مادر از بیماری و کسالت برادرم رنج می برد زیرا برادرم بعد از ۱۶ ماه خدمت در بمب باران سومار مورد موج انفجار قرار گرفت و در بیمارستان سومار بستری شد.و بعد از مدتی  در اوج جنگ و درگیری که برادرم به مرخصی امده بود بیمارستان سومار بمب باران و کل پرونده ها مفقود شد و امروز ایشان به دلیل نداشتن پرونده چنین شرایطی دارد.

وی از بستری شدن برادرش به تکرار در بیمارستانها و بستری شدن در بیمارستان شهید اسماعیلی تهران به مدت ۴۰ روز و تا امروز با همان دارو در حال زندگی است و ما بارها ایشان را در بیمارستان شفاء بستری و باید مادام اعمر دارو مصرف کند و با این دارو ها زندگی کند.

وی از خدمات دکتر موسوی و مسیحا و دکتر دربندی در بیمارستان شفا برای درمان برادرش  تقدیر کرد.

برادر شهید علیرضا می گوید بعد از مجروحیت برادرم ابولقاسم شهید دیگر تاب نیاورد  و به جبهه رفت.

برادر شهید می گوید برادرم در نیروی هوایی جاسک  خدمت و در یک ماموریت در یک ایستگاه هوای زمانی که محافظت از این ایستگاه را داشت ۱۶ هواپیمای عراق به این ایستگاه حمله می کند و برادرم ۴۰ گلوله به طرف این هواپیماها  به طرف هدف می زند و یک هواپیما در مرز ایران و عراق سقوط و بقیه متواری و در شادگان اهواز به شهادت می رسد و خیلی زود از جمع ما رفت.

برادر شهید می گوید برادرم به جای دوستش سر پست ایستاده بود تا او بتواند غذا بخورد و …. تا آن زمان در نیروی هوایی پایگاه جاسک کسی شهید نشده و برادرم اولین شهید نیروی هوایی بود.

وی از اخرین مرخصی برادرش می گوید ؛چون من در رشت زندگی می کردم برادرم برای رفتن به جبهه بعد از هر مرخصی به منزل من می امد و اخرین بار زمانی که فرزندانم کوچک بودند او در یک اتاق دربسته ساعاتی ماند و من زمانی که رفت و شهید شد فهمیدم او در اتاق دربسته وصیت نامه نوشته است و فرمانده هوا نیروز بعد از شهادتش گفت وصیت نامه دست خط شهید است چون من امضای او را کاملا می شناسم.

برای ساخت مدرسه روستا چوبها را با دوش حمل کرد

برادر شهید از شهید علیرضا و خدماتی که در کمک به مردم و روستا داشت گفت: زمانی که مدرسه سند را می ساختند او چوبهای مدرسه را با دوش حمل کرد و حتی برای مردم روستا که حمام نداشتند حمام ساخت چون از نجاری و بنای سر در می اورد و امروز در حیاط منزل عمویم حمام دست ساخته برادرم هنوز هست.

برادر شهید همچنین از مهربانیها و گذشت برادرش و اینکه زمانی که او شهید شده بود ما را در نیروی هوای جاسک دعوت و مراسمی گرفتند و در آن زمان تعدادی از سربازان به نزد ما امدند و خواستند پولهایی را که بادر شهیدم به انها غرض داده بود برگردانند.

برادر شهید می گفت: همیشه برادرم در مسجد دعای کمیل را در شبهای جمعه برگزار و جوانان را جمع می کرد  و معلمی را خیلی دوست می داشت و من وقتی می گفتم معلمی حقوق و مزایایش کم است می گفت: به اعتقاد من در شغل معلمی هم درس می دهی و هم درس می آموزی ئ این خیلی عالی است.

محمدرسول علیزاده با یک خاطره از برادرش  به گفتگو با ما خاتمه داد؛ وی گفت: بادرم بعد از دیپلم برای خودش وسایل بنایی خریده بود و وقتی هم که مرخصی می امد بنایی می کرد و زمانی که من خانه ام را در رشت می ساختم روزی سه کارگز اوردم تا سقف منزلم را کاه گل کنند بعد از یک رفت و برگشت به خانه دیدم کارگران لباس پوشیده و کار نکردند گفتم چرا کار نکردید گفت: این جوان گفته نمی خواهد و وقتی از علیرضا موضوع را پرسیدم گفت: خودم درست می کنم  تا هزینه های تو کمتر شود و این صحنه هرگز از یادم نمی رود.

خبر شهادت علیرضا

برادر شهید گفت: برای خرید به بازار رفته بودم که وقتی به منزل رسیدم خبر شهادت برادرم را به من دادند و البته در ابتدا به من گفتند مجروح شده بعد فهمیدم که شهید و جنازه برادرم در سپاه فومن به ما تحویل داده شد.

وی از تشییع شهید که با حضور مردمی همراه بود گفت: در روز تشییع  از این روستا تا گلزار شهدای شهرستان مردم مسافت زیادی را پیمودند و در همین خیابان اصلی و در میان چناران تشییع برادرم با حضور مردمی بود و در شهر بسیاری از مغازه داران شهر فومن مغازه هایشان را بستند و این نشانه محبوبیت او بود.

 فرازی از وصیت نامه شهید؛تنها مکتبی که می تواند مایه عزت و افتخار ما باشد  مکتب اسلام است

شهدای جنگ تحمیلی در پرونده شان نامه های زیادی موجود است اما وصیت نامه شهید علیرضا که در صندوقجه مادر موجود بود و من از ان عکس گرفتم تایید شده  استواری بود که در زمان شهادت با دیدن وصیت نامه امضای شهید را شناخته بود و گفته بود این دست خط خود شهید است چون از من با این امضا حقوقی دریافت می کرد.

در بخشی‌ از وصایای‌ این‌ شهید که‌ در مورخه‌ ۱۲/۸/۶۳ به‌ رشته‌ی‌ نگارش‌ درآمده‌، می‌خوانیم‌: «…به‌ نام‌ آنکه‌ مرا آفرید و برای‌ هدایتم‌ پیامبران‌ را فرستاد و امامان‌ را هادی‌ و قرآن‌ را چراغ‌ راه‌ قرارداد… اکنون‌ ما در حال‌ جنگ‌ با بعثیان‌ عراق‌ و حامیانش‌ می‌باشیم‌ که‌ ظالمانه‌ به‌میهن‌ عزیز ما حمله‌ کردند و شهرهای‌ ما را مورد حملات‌ خود قرار می‌دهند.

انسان معتقد باید تمام امور خود را صرف مکتبی بکند  که انبیاء و اولیاء خدا در آن گام برداشته اند چون تنها مکتبی که می تواند مایه عزت و افتخار ما باشد  مکتب اسلام است  و اما گروهی  از خدا بی خبران  کشورهای  دنیا هنوز ندانسته اند که ملت ایران  مکتبی را انتخاب  کرده که پیامبران  و امامان آن را انتخاب  کرده بودند و برای  حفظ آن تا آخرین قطره  خون ایستاده اند  و برای ما این نکته  واضح است که دشمنان اسلام تمام قوانین  الهی را زیر پا  گذاشته و ناجوانمردانه  به خاک ایران  حمله نمودن و به خیال خامشان مردم ایران زیر سلطه خود می برند.

بنابراین‌ احساس‌ نمودم‌که‌ وظیفه‌ شرعی‌ حکم‌ می‌کند به‌ دفاع‌ از کشور و میهن‌ و نبرد با متجاوزین‌ بپردازم‌. چه‌ در خط‌ مقدم‌ باشد یا در پشت‌ جبهه‌. بهرحال‌ بنده‌ افتخار می‌کنم‌ که‌ به‌ عنوان‌ یک‌ سرباز کوچک‌ در راه‌ خدمت‌ به‌اسلام‌، به‌ شهادت‌ برسم‌، چون‌ این‌ آرزوی‌ دیرینه‌ من‌ است‌.

خدایا آنچه را که اقرار کردم اعتقاد و ایمانم می باشد و امیدوارم  که همواره این ایمان  راسخ را در قلبم و در تمام وجودم داشته باشم و با همین  اعتقاد و ایمان از دنیا بروم .

وحال پدر و مادرعزیزم  دعا کنید تا اگر لیاقت داشتم شهید بشوم و بابت تمام محبتهایی که به من داشتید از شما تشکر می کنم و مرا حلال کنید…

و در پایان این دیدار در یک صبح آدینه انچه روح ما را آزرده کرد و حالمان منقلب شد اینکه در تمام ساعات حضورم یک کلام و یک حرف از ابولقاسم علیزاده این جانباز بی نام و نشان نشنیدم و این برادر بی ادعا  انگار که هنوز در فکر روزهای دفاع مقدس سکوت  اختیار کرده بود و می خواست همیشه سکوت داشته باشد.

تهیه گزارش /زلیخا صفری راسته کناری

photo_2018-01-21_10-33-44 photo_2018-01-21_10-34-05 photo_2018-01-21_10-33-38 photo_2018-01-21_10-30-07 photo_2018-01-21_10-30-03 photo_2018-01-21_10-29-48 photo_2018-01-21_10-29-53 photo_2018-01-21_10-29-36 photo_2018-01-21_10-29-43

photo_2018-01-21_10-26-25

photo_2018-01-21_10-30-15